حکایت سعدی – حکایت هاي‌ آموزنده از سعدی شیرازی

سعدی شیرازی شاعر و نویسنده ایرانی فارسی زبان است. یکی از حکایت های سعدی با معنی نام کامل او ابومحمّد مُشرف‌الدین مُصلح بن عبدالله بن مشرّف و تخلص او سعدی است. یکی از حکایت های سعدی با معنی اهل ادب بـه او لقب استاد سخن، یکی از حکایت های سعدی با معنی پادشاهِ سخن، شیخ اجلّ و حتی به‌طور مطلق، استاد داده‌اند.

سعدی شیرازی ؛ حکایت سعدی برگرفته از دو کتاب بوستان و گلستان او است. حکایت ‎هاي‌ گلستان سعدی بـه نظم و نثر هست و کتاب بوستان تمامـی بـه نظم سروده شده است. سعدی شیرازی درسال ۶۵۵ سعدی‌نامـه یـا بوستان رابه نظم درآورد، بوستان دیباچه‌اي درون نیـایش خداوند و ده باب اصلی دارد؛ موضوع هرباب یکی از خصایص و اخلاقیـات انسانی است.

دراین مطلب کـه پیش رو دارید حکایت هاي‌ سعدی از بوستان را خواهید خواند.

۱. باب اول درون عدل و تدبیر و رای

حکایت شحنـه مردم اذيت

گزیری بـه چاهی درون افتاده بود
که از هول او شیر نر ماده بود

بداندیش مردم بجز بد ندید
بیفتاد و عاجزتر از خود ندید

همـه ی شب ز فریـاد و زاری نخفت
یکی بر سرش کوفت سنگی و گفت:

تو هرگز رسیدی بـه فریـاد
که مـی خواهی امروز فریـادرس؟

همـه ی تخم نامردمـی کاشتی
ببین لاجرم بر کـه برداشتی

که بر جان ریشت نـهد مرهمـی
که دلها ز ریشت بنالد همـی؟

تو ما را همـی چاه کندی بـه راه
بسر لاجرم درون فتادی بـه چاه

دو چه کنند از پی خاص و عام
یکی نیک محضر، دگر زشت نام

یکی تشنـه را تاکند تازه حلق
دگر که تا بگردن درافتند خلق

اگر بد کنی چشم نیکی مدار
که هرگز نیـارد گز انگور بار

نپندارم اي درون خزان کشته جو
که گندم ستانی بـه وقت درو

درخت زقوم ار بـه جان پروری
مپندار هرگز کز او برخوری

رطب ناور چوب خر زهره بار
چو تخم افگنی، بر همان چشم‌دار

۲. باب دوم درون احسان

حکایت ممسک و فرزند ناخلف

یکی رفت و دینار از او صد هزار
خلف برد صاحبدلی هوشیـار

نـه چون ممسکان دست بر زر گرفت
چو آزادگان دست از او بر گرفت

ز درویش خالی نبودی درش
مسافر بـه مـهمان سرای اندرش

دل خویش و بیگانـه خرسند کرد
نـه هم چون پدر سیم و زر بند کرد

ملامت کنی گفتش اي باد دست
به یک ره پریشان مکن هرچه هست

به سالی توان خرمن اندوختن
به یک دم نـه مردی بود سوختن

چو درون دست تنگی نداری شکیب
نگه دار وقت فراخی حسیب

به چه خوش گفت بانوی ده
که روز نوا برگ سختی بنـه

همـه ی وقت بردار مشبوی
که پیوسته درون ده روان نیست جوی

بدنیـا توان آخرت یـافتن
به زر پنجه شیر بر تافتن

اگر تنگدستی مرو پیش یـار
وگر سیم داری بیـا و بیـار

اگر روی بر خاک پایش نـهی
جوابت نگوید بـه دست تهی

خداوند زر برکند چشم دیو
به دام آورد صخر جنی بـه ریو

تهی دست درون خوبرویـان مپیچ
که بی هیچ مردم نیرزند هیچ

به دست تهی بر نیـاد امـید
به زر برکنی چشم دیو سپید

به یکبار بر دوستان زر مپاش
وز آسیب دشمن بـه اندیشـه باش

اگر هرچه یـابی بـه کف برنـهی
کفت وقت حاجت بماند تهی

گدایـان بـه سعی تو هرگز قوی
نگردند، ترسم تو لاغر شوی

چو مناع خیر این حکایت بگفت
ز غیرت جوانمرد را رگ نخفت

پراگنده دل گشت ازآن عیب جوی
بر آشفت و گفت اي پراگنده گوی

مرا دستگاهی کـه پیرامن است
پدر گفت مـیراث جد من است

نـه ایشان بـه خست نگه داشتند
بحسرت بمردند و بگذاشتند؟

به دستم نیفتاد مال پدر
که بعد از من افتد بـه دست پسر؟

همان بـه که امروز مردم خورند
که فردا بعد از من بـه یغما برند

خور و پوش و بخشای و آسان رسان
نگه مـی چه داری ز بهران؟

برند از جهان با خود اصحاب رای
فرو مایـه ماند بـه حسرت بـه جای

زر و نعمت اکنون بده کان تست
که بعد از تو بیرون ز فرمان تست

بدنیـا توانی کـه عقبی خری
بخر، جان من، ورنـه حسرت بری

۳. باب سوم درون عشق و مستی و شور

حکایت درون معنی غلبه وجد و سلطنت عشق

یکی شاهدی درون سمرقند داشت
که گفتی بـه جای سمر قند داشت

جمالی گرو از آفتاب
ز شوخیش بنیـاد تقوی خراب

تعالی الله از حسن که تا غایتی
که پنداری از رحمتست آیتی

همـی رفتی و دیده‌ها درون پیش
دل دوستان کرده جان بر خیش

نظر کردی این دوست درون وی نـهفت
نگه کرد باری بتندی و گفت

که اي خیره سر چند پویی پیم
ندانی کـه من مرغ دامت نیم؟

گرت بار دیگر ببینم بـه تیغ
چو دشمن ببرم سرت بی دریغ

کسی گفتش اکنون سر خویش گیر
از این سهل تر مطلبی پیش گیر

نپندارم این کام حاصل کنی
مبادا کـه جان درون سر دل کنی

چو مفتون صادق ملامت شنید
بدرد از درون ناله‌اي برکشید

که بگذار که تا زخم تیغ هلاک
بغلطاندم لاشـه درون خون و خاک

مگر پیش دشمن بگویند و دوست
که این کشته دست و شمشیر اوست

نمـی بینم از خاک کویش گریز
به بیداد گو آبرویم بریز

مرا توبه فرمایی اي خودپرست
تو را توبه زین گفت اولی ترست

ببخشای بر من کـه هرچ او کند
وگر قصد خون هست نیکو کند

بسوزاندم هر شبی آتشش
سحر زنده گردم بـه بوی خوشش

اگر مـیرم امروز درون کوی دوست
قیـامت خیمـه پهلوی دوست

مده که تا توانی دراین جنگ پشت
که زنده‌ست سعدی کـه عشقش بکشت

حتماً بخوانید:   3 حکایت زیبا از گلستان سعدی

4. باب چهارم درون تواضع

حکایت لقمان حکیم

شنیدم کـه لقمان سیـه‌فام بود
نـه تن‌پرور و نازک اندام بود

یکی بندهٔ خویش پنداشتش
زبون دید ودر کار گل داشتش

جفا دید و با جور و قهرش بساخت
به سالی سرایی ز بهرش بساخت

چو پیش آمدش بنده رفته باز
ز لقمانش آمد نـهیبی فراز

به پایش درون افتاد و پوزش نمود
بخندید لقمان کـه پوزش چه سود؟

به سالی ز جورت جگر خون کنم
به یک ساعت از دل بدر چون کنم؟

ولی هم ببخشایم اي نیکمرد
که سود تو ما را زیـانی نکرد

تو آباد کردی شبستان خویش
مرا حکمت و معرفت گشت بیش

غلامـی هست در خیلم اي نیکبخت
که فرمایمش وقتها کار سخت

دگر ره نیـازارمش سخت، دل
چو یـاد آیدم سختی کار گل

هر آن کـه جور بزرگان نبرد
نسوزد دلش بر ضعیفان خرد

گر از حاکمان سختت آید سخن
تو بر زیردستان درشتی مکن

۵. باب پنجم درون رضا

حکایت مرد درویش و همسایـه توانگر

بلند اختری نام او بختیـار
قوی دستگه بودو سرمایـه‌دار

به کوی گدایـان درش خانـه بود
زرش همچو گندم بـه پیمانـه بود

چو درویش بیند توانگر بناز
دلش بیش سوزد بـه داغ نیـاز

زنی جنگ پیوست با شوی خویش
شبانگه چو رفتش تهیدست، پیش

که چون تو بدبخت، درویش نیست
چو زنبور سرخت جز این نیش نیست

بیـاموز مردی ز همسایگان
که آخر نیم قحبه رایگان

کسان را زر و سیم و ملک هست و رخت
چرا همچو ایشان نـه اي نیکبخت؟

برآورد صافی دل صوف پوش
چو طبل از تهیگاه خالی خروش

که من دست قدرت ندارم بـه هیچ
به سرپنجه دست قضا بر مپیچ

ند درون دست من اختیـار
که من خویشتن را کنم بختیـار

۶. باب ششم درون قناعت

حکایت مرد کوته نظر و زن عالی همت

یکی طفل دندان برآورده بود
پدر سر بـه فکرت فرو بود

که من نان و برگ از کجا آرمش؟
مروت نباشد کـه بگذارمش

چو بیچاره گفت این سخن، پیش جفت
نگر که تا زن وی را چه مردانـه گفت:

مخور هول ابلیس که تا جان دهد
همان کـه دندان دهد نان دهد

تواناست آخر خداوند روز
که روزی رساند، تو چندین مسوز

نگارنده کودک اندر شکم
نویسنده عمر و روزی هست هم

خداوندگاری کـه عبدی خرید
بدارد، فکیف آن کـه عبد آفرید

تو را نیست این تکیـه بر کردگار
که مملوک را بر خداوندگار

شنیدی کـه در روزگار قدیم
شدي سنگ درون دست ابدال سیم

نپنداری این قول معقول نیست
چو راضی شدي سیم و سنگت یکی است

چو طفل اندرون دارد از حرص پاک
چه مشتی زرش پیش همت چه خاک

خبر ده بـه درویش پادشاه پرست
که پادشاه ز درویش مسکین ترست

گدا را کند یک درم سیم سیر
فریدون بـه ملک عجم نیم سیر

نگهبانی ملک و دولت بلاست
گدا پادشاه هست و نامش گداست

گدایی کـه بر خاطرش بند نیست
به از پادشاهی کـه خرسند نیست

بخسبند خوش روستایی و جفت
به ذوقی کـه پادشاه درون ایوان نخفت

اگر پادشاه هست و گر پینـه‌دوز
چو خفتند گردد شب هردو روز

چو سیلاب خواب آمد و مرد برد
چه بر تخت پادشاه، چه بر دشت کرد

چو بینی توانگر سر از کبر مست
برو شکر یزدان کن اي تنگدست

نداری بحمدالله آن معرض
که برخیزد از دستت اذيت

 

۷. باب هفتم درون عالم تربیت

گفتار اندر فضیلت خاموشی

اگر پای درون دامن آری چو کوه
سرت ز آسمان بگذرد درون شکوه

زبان درکش اي مرد بسیـار دان
که فردا قلم نیست بر بی زبان

صدف وار گوهرشناسان راز
دهان جز بـه لؤلؤ ند باز

فروان سخن باشد آگنده گوش
نصیحت نگیرد مگر درون خموش

چو خواهی کـه گویی نفس بر نفس
نخواهی شنیدن مگر گفت؟

نباید سخن گفت ناساخته
نشاید ب نینداخته

تأمل کنان درون خطا و صواب
به از ژاژخایـان حاضر جواب

کمال هست در نفس انسان سخن
تو خود رابه گفتار ناقص مکن

کم آواز هرگز نبینی خجل
جوی مشک بهتر کـه یک توده گل

حذر کن ز نادان ده مرده گوی
چو دانا یکی گوی و پرورده گوی

صد انداختی تیر و هر صد خطاست
اگر هوشمندی یک انداز و راست

چرا گوید آن چیز درون خفیـه مرد
که گر فاش گردد شود روی زرد؟

مکن پیش دیوار غیبت بسی
بود کز پسش گوش داردی

درون دلت شـهر بندست راز
نگر که تا نبیند درون شـهر باز

ازان مرد دانا دهان دوخته‌ست
که بیند کـه شمع از زبان سوخته‌ست

۸. باب هشتم درون شکر بر عافیت

حکایت اندر معنی شکر منعم

ملک زاده‌اي ز اسب ادهم فتاد
به گردن درش مـهره برهم فتاد

چو پیلش فرو رفت گردن بـه تن
نگشتی سرش که تا نگشتی بدن

پزشکان بماندند حیران دراین
مگر فیلسوفی ز یونان زمـین

سرش باز پیچید و رگ راست شد
وگر وی نبودی ز من خواست شد

دگر نوبت آمد بـه نزدیک شاه
به عین عنایت نکردش نگاه

خردمند را سر فرو شد بـه شرم
شنیدم کـه مـی‌رفت و مـیگفت نرم

اگر دی نپیچیدمـی گردنش
نپیچیدی امروز روی از منش

فرستاد تخمـی بـه دست رهی
که حتما که بر عود سوزش نـهی

ملک را یکی عطسه آمد ز دود
سر و گردنش همان‌ گونـه شد کـه بود

به پوزش از پی مرد بشتافتند
بجستند بسیـار و کم یـافتند

مکن، گردن از شکر منعم مپیچ
که روز پسین سر بر آری بـه هیچ

شنیدم کـه پیری پسر رابه خشم
ملامت همـی کرد کای شوخ چشم

تو را تیشـه دادم کـه هیزم شکن
نگفتم کـه دیوار مسجد

زبان آمد از بهر شکر و سپاس
به غیبت نگرداندش حق شناس

گذرگاه قرآن و پندست گوش
به بهتان و باطل شنیدن مکوش

دو چشم از پی صنع باری نکوست
ز عیب برادر فرو گیر و دوست

۹. باب نـهم درون توبه و راه صواب

حکایت پیرمرد و تحسر او بر روزگار جوانی

شبی درون جوانی و طیب نعم
جوانان نشستیم چندی بهم

چو بلبل، سرایـان چو گل تازه روی
ز شوخی درون افگنده غلغل بـه کوی

جهاندیده پیری ز ما بر کنار
ز دور فلک لیل مویش نـهار

چو فندق دهان از سخن بسته بود
نـه چون مااز خنده چون پسته بود

جوانی فرا رفت کای پیرمرد
چه درون کنج حسرت نشینی بـه درد؟

یکی سر برآر از گریبان غم
به آرام دل با جوانان بچم

برآورد سر سالخورد از نـهفت
جوابش نگر که تا چه پیرانـه گفت

چو باد صبا بر گلستان وزد
چمـیدن درخت جوان را سزد

چمد که تا جوان هست و سر سبز خوید
شکسته شود چون بـه زردی رسید

بهاران کـه بید آرود بید مشک
بریزد درخت گشن برگ خشک

نزیبد مرا با جوانان چمـید
که بر عارضم صبح پیری دمـید

به قید اندرم جره بازی کـه بود
دمادم سر رشته خواهد ربود

شما راست نوبت بر این خوان نشست
که ما از تنعم بشستیم دست

چو بر سر نشست از بزرگی غبار
دگر چشم عیش جوانی مدار

مرا برف باریده بر پر زاغ
نشاید چو بلبل تماشای باغ

کند جلوه طاووس صاحب جمال
چه مـی خواهی از باز برکنده بال؟

مرا غله تنگ اندر آمد درو
شما را کنون مـی‌دمد سبزه نو

گلستان ما را طراوت گذشت
که گل دسته بندد چو پژمرده گشت؟

مرا تکیـه جان پدر بر عصاست
دگر تکیـه بر زندگانی خطاست

مسلم جوان راست بر پای جست
که پیران برند استعانت بـه دست

گل سرخ رویم نگر زر ناب
فرو رفت، چون زرد شد آفتاب

هوس پختن از کودک ناتمام
چنان زشت نبود کـه از پیر خام

مرا مـی‌بباید چو طفلان گریست
ز شرم گناهان، نـه طفلانـه زیست

نکو گفت لقمان کـه نازیستن
به از سال ها بر خطا زیستن

هم از بامدادان درون کلبه بست
به از سود و سرمایـه ز دست

جوان که تا رساند سیـاهی بـه نور
برد پیر مسکین سپیدی بـه گور

10. باب دهم درون مناجات و ختم کتاب

حکایت بت پرست نیـازمند

مغی درون به روی از جهان بسته بود
بتی رابه خدمت مـیان بسته بود

پس از چند سال آن نکوهیده کیش
قضا حالتی صعبش آورد پیش

به پای بت اندر بـه امـید خیر
بغلطید بیچاره بر خاک دیر

که عاجز‌ام دست گیر اي صنم
به جان آمدم رحم کن بر تنم

بزارید درون خدمتش بارها
که هیچش بـه سامان نشد کارها

بتی چون برآرد مـهمات
که نتواند از خود براندن مگس؟

برآشفت کای پای بند ضلال
به باطل پرستیدمت چند سال

مـهمـی کـه در پیش دارم برآر
وگرنـه بخواهم ز پروردگار

هنوز از بت آلوده رویش بـه خاک
که کامش برآورد یزدان پاک

حقایق شناسی دراین خیره شد
سر وقت صافی بر او تیره شد

که سرگشته‌اي دون یزدان پرست
هنوزش سر از خمر بتخانـه مست

دل از کفر و دست از خیـانت نشست
خدایش برآورد کامـی کـه جست

فرو رفته خاطر دراین مشکلش
که پیغامـی آمد بـه گوش دلش

که پیش صنم پیر ناقص عقول
بسی گفت و قولش نیـامد قبول

گر از درگه ما شود نیز رد
پس آنگه چه فرق از صنم که تا صمد؟

دل اندر صمد حتما اي دوست بست
که عاجزترند از صنم هر کـه هست

محال هست اگر سر بر این درون نـهی
که باز آیدت دست حاجت تهی

خدایـا مقصر بکار آمدیم
تهیدست و امـیدوار آمدیم

حکایت هاي‌ شیرین از سعدی شیرازی – گلستان سعدی -حکایت هاي‌ بوستان سعدی – حکایت هاي‌ آموزنده سعدی

گروه فرهنگ و هنر تالاب

: یکی از حکایت های سعدی با معنی




[10 حکایت زیبا از بوستان سعدی (حکایت های شیرین سعدی) یکی از حکایت های سعدی با معنی]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Tue, 17 Jul 2018 22:10:00 +0000